مغکده

Everything is god,The light of god and The shadow of god

مغکده

Everything is god,The light of god and The shadow of god

به کجا آمده ای؟
مغکده

به سرای آتش وارد مشو.مگر سرها واپوشانده،پنام بر دهان نهاده و کفشها بیرون کرده. و به او ننگر چه اگر او نیز به تو بنگرد. آتش به آتش گیرد و نتوانی بیرون رفتن. دیوانه ای شوی از دیوانگان این سرای.چه چیزها که از تو نگیرد و چه چیزها که به تو ندهد.

یزشن آخر

یادم می آید آنزمانی که سبک بال بودم. شبی برفی بود، و من بال کشیدم.می خواستم چیزی را بدانم و پی اش می گشتم. چرخیدم و چرخیدم و دانه های کوچک برف بر روی بالهای نامرئی ام می نشست. درخت سرو درون حیاتمان آن موقع کوچکتر بود.اما امروز اگر از لب پنجره مان صدایش کنم می شنود. چه قدی کشیده است ناقلا.


کمی با او هم صحبت شدم. از سرمای زمستان گفتیم و سنگینی برف روی شاخه هایش. گفت که من سرو ام. و زمستان را دوست دارم هرچه که باشد.از گمشده ام نمی دانست.به او گفتم باز می آیم. سری خواهم زد، او خوشحال شد و من رفتم.

با باد سرد زمستان سخن گفتم از چیزهایی که یادم نیست. نشانی ام داد. گفت کمی آنسوتر است. اگر می خواهی بدانی برو به دنبالش.

باد را بوسیدم و پی نشانی رفتم. ابر را دیدم. ابر سخت غمگین بود. مانند همه ی ابرهای زمستان. در تبعیدگاه من ابرهای زمستان مغرورند. می بارند اما کم ، اما سوز غمشان زمستان را ساخته. ننه سرما سالهاست که نمی آید. و چه عاقلانه تر بود که دیگر زمستان نمی گفتند و غمستان می گفتند.


از پیش ابر رفتم. گمشده ام را یافتم.او را دیدم. بالهای سفیدش در آسمان شبِ زمستان می درخشید. به سویش رفتم و سلامی کردم. به سویم برگشت. حرفها زدیم از بودها و نبودها. از باید ها و شاید ها. او باید می رفت. گفت بار دیگری همدگیر را می بینیم.و آن شب گذشت.

اما من خلف وعده کردم.با درخت ، با باد و با ابر و با او. من دیگر نرفتم. چه چیزها که مرا به ارض چسباند و سماء را گرفت. و دیگر نتوانم سماع کردن. من ماندم.

کجایی تو؟ با بالهای سفیدت در شب زمستان؟ زمستانها در اینجا غمستان است.

  • زَوَتار
از آن اولین حج من بود که به اینجا آمدم. حج من، نه در زمین خاکی شما انسان ها ، بلکه حجم در سدره المنتهی و طوافم ، نه به دور خانه ی سنگی خداوند در بیابان های زمین شما، بلکه طوافم به دور خانه ی نورانی خدا،بیت المعمور. به حج رفتم و دیگر بر نگشتم. به اینجا آمدم. به زمین خاکی شما و در بدنی خاکی در کنار شما.

خانه ام را در زیباترین گل آسمان ها ترک کردم و به اینجا آمدم در خانه ای سنگی که همه ی تان امثالش را دوست می دارید. و هرچه سنگش بیشتر باشد، بیشتر دوستش می دارید. مانند این بدترین زمانه تان که دلهایتان هرچه سنگی تر باشد بیشتر دوستش می دارید.

از اولین روزهایی که من و امثال من در این جهان چشم گشودیم.زمانی در بین شما می مردیم و سپس سوار بر کشتی می شدیم و از دریا می گذشتیم. بر می گشتیم به خانه قدیمی مان.دلم برای گل طلایی و درخشانم در زیباترین دشت آسمان ها تنگ شده است.

همیشه دیگرانمان در بهشت خاکستری، لنگرگاه خاکستری در کنار دریا، از آنجا که راه بازگشت مان است برای ما سرود می خواندند. چند روزی پیش چه سرودهای زیبایی می خواند مادری که فرزندش بازگشته بود و خود هنوز بین شما مرده است.

واقعا نمی دانم زیباست سرودهایمان یا نه.سالهای مردگی ام مرا کشته اند. دیگر یادم نمی آید خودم کیستم. شاید زمانی که خانه ام را دیدم و گلبرگ های نورانی اش از دور درخشید. شاید یادم بیاید و شاید در آنجا در یابم که سرودهایمان زیبا است یا نه.

جهان مرده تان، بیابان هایش خاطراتم را سوزانده. یادم نمی آید خانه من در میان دشت بود. تک درخت کدام سو ترم بود؟ آیا جویباری در آن نزدیکی بود و کسی در آن زندگی می کرد؟ او کجا بود؟ خانه اش چه بود؟یادم نمی آید. بیابان های مرده جهانتان تنها خاطراتی از همین اجتماعمان در همین بیابان ها در ذهنم باقی گذاشته. اما حتی شیرین بودند بودنمان در کنار هم در این بیابان ها. کاش وقتی بازگشتم. خانه اش را بیایم. زود بازخواهم گشت. اما هنوز در این بیابان ها کاری دارم که انجام نداده ام. کار ندانسته ام را انجام ندادم.

اما باز خواهم گشت. به گل طلایی زیبایم. به خانه ام. به خانه ام در دشت زیبایی که خانه ی درختی کسی آنسوترش بود و جویباری و سنگ های زیبای کنارش و جایی هم خانه او بود.

باز خواهم گشت.
  • زَوَتار
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زَوَتار

به چالاکی و با دلهره فراوان خود را از آنهمه چرخهای سرگردان میدان سپه خلاص کرده به محله عربها انداختم یعنی از عالمی به عالم دیگر رسیدم.کوچه های تنگ پرپیچ و خم در قدیم برای جلوگیری از مهاجمین خیلی مفید بود امروز هم برای فرار از رانندگان ناشی و پریشان حواس بسیار خوب است.

آهسته راه میرفتم و آسوده به هر طرف نگاه میکردم؛ به دیوار های شکم داده و پی در رفته، به در خانه های در گل فرو رفته، بجوی آب پر از تیله شکسته و لنگه کفش کهنه و پوست خربزه نگاه آشنا و تبسم دوستانه میکردم ناگهان غوغایی بگوشم رسید چیزی نگذشت هفت هشت پسر و دختر بتاخت از من رد شده فریاد می زدند آی دعوا، بدو که دعواست!

بشتاب خود را به محل دعوا رساندم . دیدم دو دختر بچه درهم افتاده بر سر و روی هم ناخن می کشند و فغان می کنند، بچه ها اطرافشان را گرفته شادی می کردند و جیغ می زدند که جانمی ربابه گیسش را بکن، های ماشاءالله رقیه گازش بگیر!

من چون خیال کردم شاید بتوانم واقعه را بصورت مقاله در بیاورم میانجی نشده منتظر نتیجه شدم اما پیرمردی رسیده در میان افتاد و از هم سواشان کرد،گفت آخر با با شماها دیگر بر سر چه با هم جنگ می کنید، مگر شماها هم نمی توانید مثل این نره دیوها آب و نان خدا داده را بی جنگ و دعوا بخورید؟

دخترکی جلو آمده گفت:« آخر ربابه میگه من خوشگلترم، رقیه میگه من خوشگلترم، آنوقت همدیگر را میزنند. 

پیرمرد چندی سر را به حسرت تکان داده گفت خوب، حالا من می خواهم برای حسنی زن بگیرم، چطور ببینم شما دوتا کدام خوشگلترید؟صورتها که پر از اشک و خون شده مو که دیگر به سرتان نمانده؛ الان به خدا هر دو زشتید. زود بروید خانه صورتتانرا بشورید؛ سرتان را شانه بزنید، خودتانرا تمیز کنید، فردا من می آیم می بینم هر کدام خوشگلتر بودید برای حسنی می گیرم، شاید هم هر دورا برایش بگیرم.

بچه ها قبول کردند و رفتند، خوش به حالشان که به حرف حساب گوش دادند، ولی اگر به این نویسندگان و علما که به تحریک حسادت به جان هم افتاده با نیش و قلم معلومات و زحمات سالیان دراز یکدیگر را پوچ می کنند و عرض و ناموس هم را می برند و هزار تهمت بهم می زنند. بگویید ای علم داران علم و اخلاق ، شما که هر کدام ادعا دارید جامعه را براه راست وا دارید. وقتی صورت و روح یکدیگر را سیاه و کثیف کردید ما از کجا به خوبی و پاکی شما پی ببریم؟ حسنی چطور می تواند یکی از شما را به راهنمایی خود انتخاب کند یا هردو را به پیشوایی و بزرگی برگزیند؟ آیا گمان می کنید علما مثل آن دو دختر بچه عقل به خرج داده نصیحت بپذیرند؟


برگرفته از کتاب آئینه از محمد حجازی

  • زَوَتار

رفتار من عادی است 

اما نمی دانم 

این روزها از دوستان و آشنایان 

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید:

این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!


اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده 

و با همان امضا، همان نام

و با همان رفتار معمولی 

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها 

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم 

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی 

- از تو چه پنهان-

با سنگها آواز می خوانم 

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال،از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم

حتی اگر می شد بگویم

این روزها حتی خدا راهم ، یک جور دیگر می پرستم


قسمتی از شعر قیصر امین پور

  • زَوَتار

واقعا ولنتاین به ما چه؟ 

البته نمی گم ولنتاین به ما چه و ما باید روز عشق ایرانی سپندارمذگان داشته باشیم. اون هم بس حرف چرت و مزخرفیست. کلا اصن این مزخرفات به ما چه؟

البته باز هم مزخرف نبود اگه دلیلی برای این جشن گرفتن ها برای ما وجود می داشت. ولی خوب ندارد.

و خوب مثل این آدمای مزخرف نمی گم که چه خوب که وجود ندارد. هر کی همچین حرفی بزند به قول معروف بسیار غلط کرده است.

عشق پدیده ایه که همه خردمندان ستایشش کردن حتی پوچ گراهایی مثل کامو. در نتیجه هر کی بگه که عشق فلان است و چلان است از من بهش نصیحت که حرفشو پس بگیره. به دو دلیل:

1- بعدا خود به خود حرفشو پس میگیره.و خوب فقط ضایع شدگی براش می مونه.

2- واقعا بنا به اتفاقاتی همچین نظری داره و به عقیده ش هم پایبنده. ولی عقیده ش کاملا بی اساسه و به جز گمراهی چیزی براش نداره. 


این پدیده انقد وسیعه که شما هیچوقت نمی تونید از همه لحاظ آنالیزش کنید و هر حرفی در موردش بزنید اشتباهه چون کامل نیست و خوب غیر از این هم نباید باشه وگرنه کرامت حساب نمی شد.

امیدوارم عشقاتون رنگی باشه. اگه دعوا کردید و اینا خودتونو لوس نکنید. بشینید ببینید مرضتون چیه. یا می تونید یا نمی تونید دیگه بحث نداره که یه عمری پشت سر هم غیبت کنید که اشد من ...... است. :d

ما هم که این ولنتاین شکلات خوردیم. هر چند شکلات رو داداش وسطی ام آورد. خلاصه چه خبره نمی دونم. معلوم نیست کسی بهش داده یا خودش به خودش داده در هر صورت ما خوردیم کیفم کردیم.:d

  • زَوَتار

بعضی وقتا چیزهایی توی زندگی آدم پیش میاد. که بعدها می فهمیش و دلت می سوزه. و وقتی می بینی داری از دستش میدی. جیگرت آتیش می گیره.

یه روز یه روزنه ی نوری رو آقام امام حسن فرستاد تو زندگیم. کاملا عادی بود و دوست داشتنی. همین عادی و دوست داشتنی. جرقه ایه که امروز شما خودتونو بیشتر می شناسین. مسیر زندگیتون عوض شده و هرکدوم یه لقبی دارین. همین عادی و دوست داشتنی باعث شده که الروند داشته باشین که صد برابر حکمتش بیشتر از اون عادی و دوست داشتنی باشه. همین عادی و دوست داشتنی باعث شد امروز به جای یه آدم  متکبر و بدخلق یه گلورفیندل داشته باشین که شما رو بیشتر از خودتون دوست داره.


همین عادی و دوست داشتنی منشا خیلی چیزهای زندگی منه. شاید تنها مردی باشم که تو زندگیم از مرد جماعت متنفر بودم و هستم و خواهم بود. اما این عادی و دوست داشتنی رو همیشه دوست داشتم. و حالا امروز می بینم که با ناله و درد میگه: آی.. آی.. بزرگه.... بزرگه...افتادم...افتادم.


آره خیلی بزرگه و هیچوقت نتونستیم شکستش بدیم. میدونم چی میگی. می فهممت. خودش بزرگه و تیغش بران. قلبو از وسط نصف می کنه. روحو می شکافه. می فهمم آتش و دود چیه.به قول خودت من دانم تو دانی.

ولی نور من. همیشه محکم بودی. اگه همه کسایی که حالشون مثل تو بود شکایت می کردن تو شکر می کردی. و با شکرت یاد می دادی. و چقدر خوشحالم که تاریکی ها می گفتن که تو شبیه فلانی شدی. به خودم افتخار می کنم که شبیه تو شدم. اگه خدا می خواد تو رو ازمون بگیره. شکر می کنم. مثل خودت. برات دعا می کنم. و کسایی که این بیرقو می بینین. این عادی و دوست داشتنی به گردن همه تون حق داره.


شنیدم زمان تو والینور کند میگذره. اگه سوار کشتی شدی و رفتی. چند ساعتی صبر کن. تیغ زمانو به جون می خرم و میام. ااگه از هم جدا شدیم. همیشه به یاد تو .

حکم پیک!

  • زَوَتار

السلام یا مذل العالمین.


آتش دل از رخم پیدا نبود.غصه های من یکی دوتا نبود. آن یکی می گفت با من اینچنین، السلام یا مذل المسلمین


قامت صبر از صبوریم خمید. پای منبر جان به لبهایم رسید.


غصه ام سوزان تر از این حرفهاست. غصه اصلی ز بعد مصطفی است.


خانه ی ما، خالی از جانانه بود. در عزای مصطفی غم خانه بود. 


دیده گریان بود چشم زینبین. غرق خون چشم من و چشم حسین.


مادر و بابم با لبخند رضا پاک می کردند اشک چشم ما. 


ناگهان دلشوره بر جانم فتاد. گویی یا عالم ز حرکت ایستاد.


ناگهان باب عداوت باز شد. کینه توزی با علی آغاز شد. 


به چه این بی حرمتی ها زود بود. مادرم در هاله ای از دود بود.


درب از جا کنده شد با یک لگد.درب از جا کنده شد با یک لگد

 

مادرم در پشت درب فریاد، مادرم در پشت در فریاد زد.

  • زَوَتار

 Who will you look to when we have gone? The dwarves? They hide in mountains seeking riches.They care not for the troubles of others.

Is it in men that you place your hope?

men are weak.



  • زَوَتار