مغکده

Everything is god,The light of god and The shadow of god

مغکده

Everything is god,The light of god and The shadow of god

به کجا آمده ای؟
مغکده

به سرای آتش وارد مشو.مگر سرها واپوشانده،پنام بر دهان نهاده و کفشها بیرون کرده. و به او ننگر چه اگر او نیز به تو بنگرد. آتش به آتش گیرد و نتوانی بیرون رفتن. دیوانه ای شوی از دیوانگان این سرای.چه چیزها که از تو نگیرد و چه چیزها که به تو ندهد.

یزشن آخر

دعوا

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ

به چالاکی و با دلهره فراوان خود را از آنهمه چرخهای سرگردان میدان سپه خلاص کرده به محله عربها انداختم یعنی از عالمی به عالم دیگر رسیدم.کوچه های تنگ پرپیچ و خم در قدیم برای جلوگیری از مهاجمین خیلی مفید بود امروز هم برای فرار از رانندگان ناشی و پریشان حواس بسیار خوب است.

آهسته راه میرفتم و آسوده به هر طرف نگاه میکردم؛ به دیوار های شکم داده و پی در رفته، به در خانه های در گل فرو رفته، بجوی آب پر از تیله شکسته و لنگه کفش کهنه و پوست خربزه نگاه آشنا و تبسم دوستانه میکردم ناگهان غوغایی بگوشم رسید چیزی نگذشت هفت هشت پسر و دختر بتاخت از من رد شده فریاد می زدند آی دعوا، بدو که دعواست!

بشتاب خود را به محل دعوا رساندم . دیدم دو دختر بچه درهم افتاده بر سر و روی هم ناخن می کشند و فغان می کنند، بچه ها اطرافشان را گرفته شادی می کردند و جیغ می زدند که جانمی ربابه گیسش را بکن، های ماشاءالله رقیه گازش بگیر!

من چون خیال کردم شاید بتوانم واقعه را بصورت مقاله در بیاورم میانجی نشده منتظر نتیجه شدم اما پیرمردی رسیده در میان افتاد و از هم سواشان کرد،گفت آخر با با شماها دیگر بر سر چه با هم جنگ می کنید، مگر شماها هم نمی توانید مثل این نره دیوها آب و نان خدا داده را بی جنگ و دعوا بخورید؟

دخترکی جلو آمده گفت:« آخر ربابه میگه من خوشگلترم، رقیه میگه من خوشگلترم، آنوقت همدیگر را میزنند. 

پیرمرد چندی سر را به حسرت تکان داده گفت خوب، حالا من می خواهم برای حسنی زن بگیرم، چطور ببینم شما دوتا کدام خوشگلترید؟صورتها که پر از اشک و خون شده مو که دیگر به سرتان نمانده؛ الان به خدا هر دو زشتید. زود بروید خانه صورتتانرا بشورید؛ سرتان را شانه بزنید، خودتانرا تمیز کنید، فردا من می آیم می بینم هر کدام خوشگلتر بودید برای حسنی می گیرم، شاید هم هر دورا برایش بگیرم.

بچه ها قبول کردند و رفتند، خوش به حالشان که به حرف حساب گوش دادند، ولی اگر به این نویسندگان و علما که به تحریک حسادت به جان هم افتاده با نیش و قلم معلومات و زحمات سالیان دراز یکدیگر را پوچ می کنند و عرض و ناموس هم را می برند و هزار تهمت بهم می زنند. بگویید ای علم داران علم و اخلاق ، شما که هر کدام ادعا دارید جامعه را براه راست وا دارید. وقتی صورت و روح یکدیگر را سیاه و کثیف کردید ما از کجا به خوبی و پاکی شما پی ببریم؟ حسنی چطور می تواند یکی از شما را به راهنمایی خود انتخاب کند یا هردو را به پیشوایی و بزرگی برگزیند؟ آیا گمان می کنید علما مثل آن دو دختر بچه عقل به خرج داده نصیحت بپذیرند؟


برگرفته از کتاب آئینه از محمد حجازی

  • زَوَتار

نظرات  (۵)


آخ چقده بامزه بود.:)) خدا خیرت بده. عیدتم مبارک؛ البته من که عین سایه هی دنبالت بودم تو عید، اصن نفهمیدی عید و مسافرت و بندر چی چیه.:| :-p
  • ددلفیس مارسوفیالیس ویرجینینانیس
  • ...
    پاسخ:
    who Are you?

    موش
    ...
    پاسخ:
    خوب بود اسمتو می گفتی. شاید آشنا در می اومدی؟:D
    در هر صورت مرسی

  • ددلفیس مارسوفیالیس ویرجینینانیس
  • من
    حسینی ام دیه 
    "من چون خیال کردم شاید بتوانم واقعه را بصورت مقاله در بیاورم میانجی نشده منتظر نتیجه شدم .."
    متاسفم ... : دی
    پاسخ:
    چه جالب که خوندین این کتابو. واقعا داستان هاش زیباست.ممنون که وبلاگمو دیدین.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی