مغکده

Everything is god,The light of god and The shadow of god

مغکده

Everything is god,The light of god and The shadow of god

به کجا آمده ای؟
مغکده

به سرای آتش وارد مشو.مگر سرها واپوشانده،پنام بر دهان نهاده و کفشها بیرون کرده. و به او ننگر چه اگر او نیز به تو بنگرد. آتش به آتش گیرد و نتوانی بیرون رفتن. دیوانه ای شوی از دیوانگان این سرای.چه چیزها که از تو نگیرد و چه چیزها که به تو ندهد.

یزشن آخر

Where are you

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ

یادم می آید آنزمانی که سبک بال بودم. شبی برفی بود، و من بال کشیدم.می خواستم چیزی را بدانم و پی اش می گشتم. چرخیدم و چرخیدم و دانه های کوچک برف بر روی بالهای نامرئی ام می نشست. درخت سرو درون حیاتمان آن موقع کوچکتر بود.اما امروز اگر از لب پنجره مان صدایش کنم می شنود. چه قدی کشیده است ناقلا.


کمی با او هم صحبت شدم. از سرمای زمستان گفتیم و سنگینی برف روی شاخه هایش. گفت که من سرو ام. و زمستان را دوست دارم هرچه که باشد.از گمشده ام نمی دانست.به او گفتم باز می آیم. سری خواهم زد، او خوشحال شد و من رفتم.

با باد سرد زمستان سخن گفتم از چیزهایی که یادم نیست. نشانی ام داد. گفت کمی آنسوتر است. اگر می خواهی بدانی برو به دنبالش.

باد را بوسیدم و پی نشانی رفتم. ابر را دیدم. ابر سخت غمگین بود. مانند همه ی ابرهای زمستان. در تبعیدگاه من ابرهای زمستان مغرورند. می بارند اما کم ، اما سوز غمشان زمستان را ساخته. ننه سرما سالهاست که نمی آید. و چه عاقلانه تر بود که دیگر زمستان نمی گفتند و غمستان می گفتند.


از پیش ابر رفتم. گمشده ام را یافتم.او را دیدم. بالهای سفیدش در آسمان شبِ زمستان می درخشید. به سویش رفتم و سلامی کردم. به سویم برگشت. حرفها زدیم از بودها و نبودها. از باید ها و شاید ها. او باید می رفت. گفت بار دیگری همدگیر را می بینیم.و آن شب گذشت.

اما من خلف وعده کردم.با درخت ، با باد و با ابر و با او. من دیگر نرفتم. چه چیزها که مرا به ارض چسباند و سماء را گرفت. و دیگر نتوانم سماع کردن. من ماندم.

کجایی تو؟ با بالهای سفیدت در شب زمستان؟ زمستانها در اینجا غمستان است.

  • زَوَتار

نظرات  (۲)



" اما من خلف وعده کرده.با درخت ، با باد و با ابر و با او. من دیگر نرفتم. چه چیزها که مرا به ارض چسباند و سماء را گرفت. و دیگر نتوانم سماع کردن. من ماندم.


کجایی تو؟ با بالهای سفیدت در شب زمستان؟ زمستانها در اینجا غمستان است." 

نمی‌دونم چرا به این‌جا که رسیدم، گریه‌م گرف.. :(( دِ لعنتی خیلی عمیق نوشته بودی. راضی باش؛ چون با ذکر منبع یه جا لازمش دارم. :-"


:(( عـــای خـــدا. :((


 

زندگی داستان حماسی رشادت هایِ ما نیست، جنگی نیست .. درختی نیست! زندگی داستان کلیشه ای روزمرگی ماست، گم شدن ها و فراموش شدن ها.

قهرمان نیاز نداره این دنیا، فقط یه بیننده می خواد.
پاسخ:
مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر و کویش پر و بالی بزنم

به حق که ناشناسی برازندته. چون اگه شناس بودی هیچوقت رو دو سه روز مردگی اسم زندگی نمی ذاشتی. ممنونم ناشناس.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی