تمامِ تو
گاهی انسان در لحظه به همه چیز می نگرد و می بیند که دیگر دوست نمی دارد هر انچه عاشقش بود. و حس تهی با انزجار و تنفر در ته دلش است. و شک که تمام دیوارهای خانه را می کوبد و زمین را می لرزاند و آسمان را تباه می کند.
چه شد؟ چه شد که آسمان تباه شد؟ زمین سیاه شد، عشق کم فروغ شد، چه شد که کبوترها امروز پشت پنجره ی خانه ی ما نیامدند و صدای گنجشک ها بر روی درختان گوش ننواخت. چه شد که امروز خواب، نه شیرین است و گلهای زیبای مادر دارند زرد می شوند؟
چه می شود که مردم شب می خوابند و صبح که از خواب برخاستند، می گویند او عوضی ای بود که آن را نشناختم و من عشق را اشتباه فهمیده بودم. چه می شود که شب خفتند و صبح بر می خیزند و می گویند این راه زندگی من نبود، من نیز از ابتدا نمی خواستم اینی بشوم که هستم.
و ذهنم همه گاه با خود می واجید سخن های سخت و آرزوهای سست آدمیان را و می واجید و می واجید و می واجید. و می اندیشیدیم که چرا؟ واقعا چرا؟
پیرمرد ساکت و خسته ی ته چشمانم، آن غریبِ غصه اش چون قصه اش بسیار، زبان بگشود و با من که گفت:
- نه آن است که می گویند و نه این بیخود شدن ها از آن است که می پندارند، که هرگز عشق خاموش نیست و آسمان تباه، و کبوتر ها آن گاه که خواب بودی پشت پنجره بودند و دست مهربانت نبود که گندمشان دهد و گنجشک ها خواندند و نشنیدی و گل های مادر همچنان زیباست. و هیچ چیز تباه نشده است. تو خود بودی که گم بودی و اینکه می پنداری که جهان با من بدست هرگر نیست.
این خود انسان است که روحش تغییر می کند، و گاهی که کدر می شود و یا ناخالصی ته نشین شده در ته لیوان وجودش بالا می آید، دیگر هر آنچه خوش و نیکو بود که در گذشته می خواست، در نظرش نیکو جلوه نمی کند، دیگر آسمان و زمینش، آسمان و زمین گذشته نیست. دیگر آن عشقی که در قلبش می تپید و رویاهایش را می خواست برایش بی فروغ است و قلبش را نمی تپاند و همه ی این خود بی خود شدن ها را، تغییر دیگران می داند، نامردی می داند، ناراحت می شود، ضعیف می شود.
گاهی لازم است، انسان به عقب برگردد.
رو به رو هیچ چیز نیست، جز تهیگی، و فقط بازگشت است که همه چیز است. انا لله و انا الیه راجعون.