در لبهی پرتگاه
خب، من برگشتم انگار. احتمالا دیگه احدی از دوستان قدیمی و یاران جانی، اینجا رو نمیخونن. فقط و فقط خودم توی مغکدهم نشستهم. به قول این دویچا، sehr gut.
خب، تمام نبودنم، از این بود که احتمالا مرده بودم، قدیما احتمالا از رو ذوق مینوشتم. شاید. ولی الانه دیگه ذوق نویسندگیای در کار نیست. از رو درده. دردای منم به درد کسی نمیخوره. عزیز دلم، خودتو خسته نکن. نشین پای نوشتههام. وقتتو نکش. قسم به آتش، چیزی برات نداره.
احتمالا اینا، نوشتههای یه جوونک پیر افسردهی خودکشندهس. به قول یه روانشناسی که خونده بودش. جز تاریکی چیزی توش نمیبینه.
خواهرم، حالا حرف تو درست. ولی اینجا یه روز قرار بود مغکده باشه. سرای آتش باشه. نور باشه. گرمی باشه.
بگذریم، همش خشت زدنه، میدونید. قرار شده بنویسم، بقیه توصیه کردن، بنویس، حالت بهتر شه و فلان.
همین الان، حس انزجار میکنم که اگه بخوام بنویسم و یه رهگذر بیچارهای بشینه بخونه.
پس، میخوام براتون داستان بگم. قبوله. از این بعد اینجا داستان میگیم. ایدهی جالبی بود، تا وقتی زندهم داستان میگم.
- ۹۶/۱۲/۰۵